مثل همیشه نمیدونم از کجا شروع کنم یا حرف های نگفته ام رو اول به کی بگم . کاری که همیشه انجام  اینه که به ترتیب سن حرفام رو بهتون بزنم:)

 

الهه:

نمیدونم  چرا  من هیچی از مشکلاتت نمیدونم  . هیچ وقت باهام حرف نمیزنی چرا ؟!    چرا این کارو  نمیکنی ؟! فقط باهام حرف بزن  بدون هیچ شوخی و اون حرفای احمقانه  که از نظر من خنده داره . حتی اگه تمام حرفایی که میخوای بزنی دورغ باشه  مهم  بالاخره باید یه روزی باهام درد و دل کنی یا نه؟! 

 

بتول:

نمیدونم چرا اینجوری رفتار  میکنی  . میدونم خیلی وقتا نگرانم بودی و باید بگم سوالی  که ازت  فقط از روی کنجکاوی بود و من از پرسیدنش  پشیمون نیستم .    من واقعا هیچی ازت نمیدونم چون ما اصلا  با هم حرف نمیزنیم!

 

هیونگ: 

تو خیلی مواقع نقش  مامانم . خواهر کوچیکترم. و خواهر بزرگترم رو داشتی و خانواده من بودی  . تو تنها کسی هستی  که وقتی باهاش حرف میزنم فک میکنم واقعا درکم میکنی. 

ولی چطور درکم میکنی؟!  چطور تمام حرفام رو میفهمی ؟! 

چطور  چیزهایی رو که تجربه نکردی درک میکنی؟! 

بین بقیه تو تنها کسی هستی که من راحت بهش فوش  و باهاش شوخی های  مسخره میکنم  چون میدونم از دستم عصبانی  نمیشی:) 

تا به حال کی از دستم عصبانی شدی؟! 

 

 

زینب:  

من واقعا هیچی ازت نمیدونم  ولی میدونم  که حداقل  خیلی وقتا نگرانم بودی و  واقعا‌ ازت ممنونم که بعضی  حرفا رو که من ازشون ناراحت میشدم  بهم میزدی  چون اون حرفا چیزای خوبی بهم یاد داد:)

 

مبینا: 

بازم بهت میگم که همه چی درست میشه  . 

همین چند روز پیش که داشتی گریه میکردی  منم بغض کرده بودم میدونم متوجه نشدی چون من خیلی خوب جلوی بغضم رو  گرفتم و به خودم اجازه ندادم که گریه کنم   میخواستم وقتی دری گریه میکنی بغلت کنم ولی نمیدونم چرا دستام حرکت نمی کرد  انگار یکی داشت کنترلشون میکرد و نمیزاشت بغلت کنم .   تو یکی از  مهمترین افراد زندگیم  هستی :) 

 و  میخوام  حداقل تا ۵ سال دیگه (اگه زنده موندیم:")  فرار از خانه رو امتحان کنیم .چون خیلی قشنگ به نظر میرسه:)

 

فاط: 

هر موقع باهات حرف‌ میزنم  بهش فک میکنم عذاب وجدان  دارم من اون پیاما رو پاک کردم هر چیزی که باعث میشد یادشون بیوفتم رو پاک کردم ولی  این عذاب وجدان که خیلی  وقته دارم  رو نمی روم  ،چیکار کنم

میدونم تو هیچ کاری نکرده بودی  من فقط اون لحظه اون ساعت اون روز عصبانی بودم و حرفایی که نباید رو بهت زدم . تو هیچ کاری انجام نداده بودی من اون موقع ها زیاد باهات حرف نمیزدم و الان تو تنها کسی هستی که وقتی باهاش حرف میزنم  احساس میکنم آروم میشم . چرا؟! چون فک میکنم  واقعا اون  حرفا رو فراموش کردی  ولی مهم نیس چرا داریم درباره گذشته ای که رفت حرف میزنی ما که نمیتونم تغییرش بدیم:) 

تا همینجا هم امیدوارم از این حرفایی که زدم ناراحت نشی:) 

درسته اخیرا خیلی زیاد با هم حرف زدیم و من این اتفاق رو خیلی دوس دارم . هر وقت باهات حرف میزنم میبینم تفاهم هایی‌ که با هم دیگه داریم هر روز داره بیشتر میشه  . و یکیش اینه که من نمیتونم  حرف هایی که به خاطرشون ناراحت شدم رو فراموش کنم .  من دیروز نزدیکای ساعت ۶ خوابیدم و ساعت ۷ و نیم بیدار شدم تا به خاطر تو بتونم این چالش رو انجام بدم

 

طناز: 

نمیدونم دقیقا  از کی باهات دوست شدم ولی میدونم که  به خاطر کیف مبینا بود:|   میدونم جدیدا با خیلیا دوست شدی که نمیدونم اونا کی هستن  و امیدوارم در آینده نزدیک بدونم  اونا کی هستن . چند وقت پیش خیلی حرفای بدی بهت زدم  و بازم ازت معذرت میخوام   من واقعا دیگه حرف برای گفتن ندارم که بهت بزنم و یه چیزی  میخوام اینه که بیشتر باهام حرف بزن.

 

 

 

-ازتون ممنونم که منو به چالش دعوت کردین:) و فک نمیکنم با گفتن این حرف یه باری از روی شونم برداشته شد :")

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها